خواب که ساعت ندارد
 اصلا معلوم نیست دوازده شب که خسته و له می چپی زیر پتو قرار است دقیقا کی پلک هایت بسته شود. چند دقیقه باید رویا ببافی و چقدر قرار است در آن رویاها غوطه ور شوی تا خوابت ببرد.

من خیلی شبها فردایم را مرور می کنم.
 همانجا در نور کم و آبی رنگ اتاق، از صبح تا شب فردا را چنددقیقه ای مرور می کنم. تمام که شد و باز خوابم نبرده بود گذشته ها می آیند سراغم.
 اتفاقات دور و تار
 آدم های رفته
 خاطرات خاک گرفته.


 دیشب مادربزرگم یادم آمد. به دخترخاله ام میگفت برود نان بخرد. دخترخاله ام غُر میزد و میگفت دوست ندارد برود نانوایی چون آن جوانکی که نان ها را تحویل میدهد، به آدم خیره نگاه می کند.

 مادربزرگم همانطور که چایش را از توی نعلبکی می خورد، زیر لب می گفت: تو روسری ات را کیپ کن، حالا نگاهت هم بکند، بخیل نباش! 

اگر از آن روزهای دور برگردم و هنوز چشم هایم بسته نشده باشند شاید بعضی وقتها گوشی ام را دست بگیرم دوباره. از گالری عکسها تکراری ها را پاک بکنم. مطالبی که خوشم آمده و سیو کردمشان را دوباره بخوانم.

 گاهی هم کانتکت تلگرام را باز می کنم و نگاه می کنم تا ببینم چند نفر دیگر با فرشته ی خواب در گیرند.
خواب و بیدار ها را نگاه می کنم.

یادم می آید دفعه قبل که خوابم نمی بُرد او در عکس پروفایلش یک لبخند بزرگ داشت روی صورتش. 
روی چهره اش زوم کردم و فهمیدم چقدر گوشه چشم هایش چروک شده
حالا حروف اول اسم و فامیلش جای عکس پروفایلش نشسته بود.
 عکس نداشت. به هر دلیلی که برای خودش قانع کننده بوده قطعا، حذف کرده بود تصویر آن خنده ی بزرگ را 
 نمی دانم خوب است یا نه ولی شما نکنید.
  
لذت تماشای یواشکی تان را از آنها که به یادتان هستند 
ولی خودتان نمی دانید و روحتان هم خبر ندارد، دریغ نکنید.

شاید تنها دریچه ی نگاهشان به شما ،همین دایره ی  کوچک به شعاع چند میلیمتر باشد. به قول مادربزرگم بخیل نباشید!